سه شيوه برخورد به مسائل، حالات و بيماريها!

(1)

 

د.ساتیر روانشناس/ روان درمانچ

 

 

1/حالات

انسان  ايرانی وقتی با غم و يا شادي، درد يا دلهره اش، ترس يا جراتش روبرو ميشود، بدرون آن حالت میرود و به او تبديل  ميشود، به سرباز و جانباز عشق و یا ایمانش و یا حالت ترس و شجاعتش تبدیل میشود و هر احساس و شور دیگری از خویش را که متناقض و یا نافی این احساس باشد، سرکوب می کند. به اينخاطر نیز ایرانی  موقع درد، تراژيک و عميق درد می کشد و موقع شادی و يا عشق تو اوج لذت  و عاشق است. مشکل اين شيوه اين است که چون افسار زندگيشو دست احساسش ميدهد و به آن تبديل ميشود ، اينگونه نيز در آن حالت تا ابد ميمونه و  شورها و قدرتهای دیگرشو قربانی این شور اصلی و تک محورانه که اکنون به یک اخلاق مقدس تبدیل شده می کند  و هميشه اسيرش باقی می ماند،  تا  اينکه حالتی و احساسی نو بشکل آرمان و اخلاقی نو آید و آن شور کهن را کنار بزند  و دیگربار او را اسیر خود کند. همانطور که نیچه در کتاب تبارشناسی اخلاق نشان میدهد، در پشت هر اخلاقی ، چه اخلاق مذهبی یا جنگجویانه و یا مدرن، احساس و یا احساساتی نهفته اند که به سروری بر نظام ارزشی انسان دست یافته اند و می  خواهند آدمی را در خدمت خویش قرار دهند. در نهایت آدمی  با اسارت در بند اخلاق و آرمانهایش ، به اسارت احساسات و شورهای خویش تن می دهد، به جای آنکه سرور و زیباکننده این احساسات و اخلاقیات باشد. اینگونه نیز انسان ایرانی که با تبدیل عشق به آرمان عشق هر احساس دیگر چون نفرت و یا خشم و نیز خرد و عقلانیت را به مانع و دشمن خویش تبدیل می کند و بنام عشق و یا ایمان اخلاقی دست به سرکوب شورها و قدرتهای دیگر خویش می زند، اگر که  پس از مدتها سکون تغییر حالت  دهد، برای آن است که   شاهی  وسروری جدید را و آرمانی جدید را بجای سرور و شاه گذشته بر تخت سلطنت اش نشاند  ودیگربار به سرباز و جانباز او تبدیل شود و به چرخش جاودانه و ساکنش ادامه دهد. بقول معروف تزارمرد، زنده باد تزار.  بدین دلیل نیز انسان ایرانی  در حالت غم هفت خوان غمو از سر ميگذرونه و دنياش غم باره و حتی آنگونه هم  دنيا را می بينه، تا آنموقع که اتفاقی بيافتد و حالتی نو ايجاد شود و ایرانی دیگربار اسیر وسوسه اخلاقی و آرمانی نو گردد وگرنه يک ايرانی مثلا از سر قبر عشق گذشته اش بلند نميشود و تا ابد عزاداری می کند. يا وارد رابطه جديدی ميشود، ولی همش غصه گذشته را می خورد و اسير اين گذشته است. انسان مدرن اما ياد می گيرد، با فاصله ای به احساسات خودش نگاه کند و بکمک خرد و عقلانيت اش بر آنها سروری کند. با اين توانايی فاصله گيری و نگاه انتقادی به خويش و حالات خويش، انسان مدرن می تواند  احساسات و حالاتش را در  خدمت زندگيش و واقعيتش بگيرد و اينگونه زندگيش را و احساساتش را کنترل کند. مشکل اين روش در اين است که انسان مدرن برای در خدمت گرفتن احساسات در خدمت <من> خويش ابتدا بايد آنها را کوچک و کمرنگ و کم قوت کند، تا اسير قدرتشان نشود و بتواند بر آنها بسان فرد مدرن حکمرانی کند. يعنی مجبور است عشقش، دردش و ترسش را کوچک و عقلانی کند تا بتواند باهاشون زندگی کند، به این خاطر نیز در آخر از انقلاب جنسی یا جنسیتی در جامعه مدرن  با تمامی پیشرفتهایش و تحولات مثبت اش (که برای جامعه ایرانی ما نیز ضروری و لازمند) چنان موجود بی آزاری می سازد که بتواند در چهارچوب نظام مدرن با انها کنار آید و  آنها را به بخشی از نظام مدرن و مصرفی تبدیل می کند. همین گونه نیز انسان مدرن سعی می کند با جراحی زیبایی، قرص ویاگرا و ضد افسردگی همه این معضلات و حالات ضروری و اگزیستانسیالیست بشری را به مسائلی قابل کنترل و بی خطر تبدیل کند، بی آنکه بتواند هم از امکان جراحی زیبایی و قرصها در شرایط لازم  استفاده کند و هم تن به این تجارب مهم و قدرتهای وجودی خویش چون پیری، ترس و افسردگی دهد و اینگونه به دانایی سبکبال و خندان هستی انسانی دست یابد وبه توانایی جذب نیروها و شورهایش در سیستم وجودی خویش.  انسان مدرن در اين مسير  با کوچک کردن احساساتش  در واقع خودش را کوچک می کند و بيمار. او با کوچک کردن شور عشق و قدرتش خودش را  به آدمک يا يک هنرپيشه احساسات بزرگ و با محتوای اندک تبديل می کند. راه سوم، راه ما عارفان زمينی است که به خرد جسم و زمين، به خرد احساسات و حالات خويش اطمينان دارد و همزمان بر آنها سروری می کند، بر خويش سروری ميکند، زيرا می داند که هم ترس و هم دردش، هم عشق و هم نفرتش از جنس و تبار خود اوست و اينگونه نيز آنها را  زيبا و هم تبار چون يارانش در خدمت خويش می خواهد. اينگونه زمينی، باشکوه و خندان او در هر حالتی پا بدرون حالت خويش می گذارد و ترسش، شاديش، دردش و دلهره اش چون هاله ای او را در بر می گيرد و از او مواظبت می کند و او را به سوی همزادش و يارش يعنی شادی و عشق و وصال بعدی می  برد. آنها چو هاله ای سرور خويش را در بر می گيرند و سرورش با شورهای جديدش دگرديسی می  يابد و به درد و شادی خندان و شيرين تبديل ميشود  و سوار بر اسب شورانگيز  خويش، سوار بر ترس و دلهره خويش به سوی لذت و حالت بعدی و ضرورت بعدی زندگی مي تازد  و چون سروری خردمند،  تنها در اين مسير گاه حالت را بنا بشرایط تغييری اندک می دهد، يا آنگاه که ترسش بالاتر ميرود و اين يارش و فرشته اش به او خطری در مسير نشان ميدهد، با شرارت خردمندانه اش و خنده زمينی اش رنگ و لباس عوض می کند، تا بر خطر يا دردی پيروز شود و سرانجام  در هر حالتي به خواست نهاييش که همان دست يابی به اوج قدرت و لذت است، دست يابد. يعنی او در درون حالت سراپا جسم  بسان سرور زمينی، آن حالت را به بهترين  و زيباترين شکلی می آفريند، تا هم لذت اين حالت را ببرد و هم به لحظه و وصال بعدی و عبور از ترس و دلهره خويش دست يابد، زیرا هر احساسی و حالتی گذرگاهی بسوی همزاد خویش است. ترس بسوی شادی می دود و یگانگی بسوی بحران نو، تا با جذب شوری جدید از خود بر بستر بحران  به لذت یگانگی والاتری دست یابد. او با زيباساختن شورهايش آنها را به ياورانش تبديل ميکند و به آنها نقشی در بازی و روايت خويش می دهد. در شيوه اين غول زيبای زمينی دو شيوه ديگر سنتی و مدرن به ياران هم و ياوران سرور خويش تبديل ميشوند، زيرا او هم تن به حالت خويش ميدهد و وارد او می شود و هم بسان سرورش همزمان او را در دست دارد و قادر است، اين حالت ترس و شادی خويش را با ترکيب با احساسات و شورهای ديگرش به رنگها و حالات مختلف بيافريند، به بهترين حالت و امکان گذار و امکان لذت بازآفريند. در او  پارادکس زندگی به بزرگترين قدرت و خردش تبديل ميشود. او همزمان چون کودکی مسحور ميشود و همزمان سحر را مرتب بازمی آفريند، زيرا او سرور حالات خويش هست، چه سرور عشقش يا غمش. اينگونه او به قول نيچه سراپا به عشق اش و سرنوشتش تن ميدهد و جز آن نمی خواهد و همزمان با خنده ای به عشقش و سرنوشتش  بسان زيباترين خلاقيت و آفرينشش می نگرد و آنها را در دست دارد، تا نگذارد که حتی عشقش و سرنوشتش او را اسير و بنده خويش سازند. با او شادی و  ترس خندان و سبکبال  و پارادکس خلاق زندگی بوجود می آيد و نيز او اولين فرزند زندگيست که بر همه هراس سنتی و مدرنش از زمين و زندگی و دنيا چيره شده است و خرد و خودآگاهی هستی و لحظه را، موزيک  عشق و قدرت لحظه و زندگی  را حس و لمس می کند و می تواند چون کودکی در آغوش زندگی و زمين دراز بکشد و بگذارد زندگی او را حمل کند و بی اراده به زندگی و لحظه  و حالتش تن دهد و بدانها اعتماد داشته باشد و در همان لحظه بی ارادگی چون پيکاسويی و يا چون شاگال و دالی با جسم و خرد خويش لحظه و حالتش را به رنگهای مختلف و اشکال مختلف نقاشی کند، پر شور و پر راز و رمز و لذت. از اين حس بی ارادگی و تن دادن و اعتماد به زندگی و جسم خويش، به زمين و احساسات و غرايز خويش، هم انسان سنتی و هم در نهايت انسان مدرن بشدت وحشت دارند و اين وحشت که در انسان شرقی بشکل ميل سرکوب جسم در پای روح و اخلاق و در انسان مدرن بشکل ميل کنترل  و مفعول ساختن هستی و جسم در خدمت <من> خويش خود را نشان می دهد، اساس واقعيت و چگونگی برخورد آنها را به حالات و نيازهای خويش را تشکيل می دهد . اينگونه نيز سه گونه واقعيت زاييده ميشود. واقعيت انسان شرقی و سنتی که تک رنگی و تک محوری و تک صدايی همراه با سکون فراوان و  حالت تراژیک/ کمیک عمیق است. واقعيت انسان مدرن که در درون تک محوری خردگرايانه اما رنگهای احساسی و غريزی کمرنگ نيز وجود دارد و پوياست و قادر به تحول، بدون آنکه از حالت خردگرايانه اش و سیادت خرد بر احساساتش و سروری واقعيتش توسط فرديتش تغييری يابد. تنها گاهی در درون هيستری  فردی و  یا جمعی آنگاه اين رنگها و حالات ديگر قدرت می يابند، قدرت و رنگ خويش را بيشتر نشان دهند، اما اين بار در حالتی منفی و غير عقلاني. اینگونه انسان مدرن واقعیتی پویا و در عین حال کمرنگ و مبتلا به احساس کسالت و پوچی و سادگی غیرقابل تحمل می آفریند و قهرمان پرشور ولی  تراژیک/کمیک واقعیت سنتی اینجا در بهترین حالت به طنز پرشور و توانایی چشم دوختن به درون پوچی و خلاقیت هنرمندان و عالمان بزرگ مدرن   و یا به هنرپیشگی سطحی عمومی و شوهای تلویزیونی بیگ برادر و غیره تبدیل میشود که برای چیرگی بر کسالت و پوچی خویش تن به هر هیجان و شوی مدرنی میدهند. حالت سوم واقعيت انسان زمينی و عارف زمينی است که با جسم می انديشد و جهانش رنگارنگ و پوياست و زندگی برای او به  يک بازی عشق و قدرت حالات و به يک دگرديسی مداوم تبديل ميشود و جهان و واقعيتش چندمحوری و چند نگاهی می گردد. تنها اين  حالت چندمحوری و چندنگاهی در خدمت سرورش انسان و عارف زمينی به وسيله  و امکان دستيابی به اوج عشق و قدرت در هر حالتی تبديل ميگردد و انسان به نقطه وحدت اضداد و يگانگی در چندگانگی و زندگی به يک بازی تبديل و گذار حالات و احساسات و حس و لمس لذت جاودانه در لحظه و در هر حالت.

 

برای  درک حسی و لمسی این سه راه  و سه شیوه برخورد این داستان ذیل من که دو سال پیش نوشته شده است، می تواند راهنمایی خوب باشد و شاید این مقاله وسیله ای خوب برای درک این داستان فلسفی با  وجود همه اشکالات تکنیکی آن.

یک واقعه و سه  حادثه.(یا یک رخداد و سه فرایند)

 

- «تو کافه نشسته بودم. نگاهمو را یواشکی به دختر زیبایی دوخته بودم  که در اونور کافه در حال خوردن شیرقهوه خویش بود.آه چه زیبا و لوند بود. مسحور شیرقهوه خوردنش و اون حرکت افسونگر دست و صورتش شده بودم. وقتی لبشو میذاشت رو استکان،حس میکردم داره از استکان لب میگیره و جای روژه لب شرابیش رو استکان میمونه. تو دلم بی اختیار گفتم:«کاش من یک استکان قهوه بودم، حالا چه حالی میکردم». سراپا قلب و احساس بودم. حس میکردم همه وجودم تو قلبم و تو نگاهم جمع شده و پاهام رو زمین نیست و این قلب و نگاه الان فقط این زیبایی و شکوه زنانگی را حس میکنه و بو میکشه. حس میکردم انسان زیبای غارنشین درونم بوی  طعمه و لذت را حس کرده و داره این بو را با تمام وجودش استنشاق میکنه و دنبال رد نافه وسوسه گر میره تا بهش دست پیدا کنه، تا شاید رد عطر او را به چشمه ای برسونه که در آن زنان ایلش آب تنی میکنند و اوآانجا می تواند او را ببیند و یا به تصاحب دراورد. از طرف دیگه ملا و کاهن درونم استغفرالله میگفت و دنبال آب طهارت  يا آب توبه میگشت. همزمان دلهره و ترسی دلم را گرفته بود.«این فاصله و خلاء میان خودم و او را چطور طی کنم. چطور بلند شم و با پاهای لرزان و دلهره در دل به سراغش برم و بهش سلام کنم. آخ چقدر طولانیه این فاصله. چند کیلومتره انگار. راستی اگه جواب رد داد چی میشه. وای خیط شدنش یکطرف و این زمین خوردن یکطرف. کاشکی میشد مثل سوپرمن این فاصله را در عرض ثانیه ای میپریدم و لبامو رو لباش میذاشتم و تو چشاش غرق میشدم و باهاش یکی میشدم. کاشکی». با قلب فکرکردم:« شاید بهتره مثل نیاکانم یا ازش چشم بپوشم و عشق ازلی را بجویم و یا اینکه پر بشم از این دلهره و عشق واین لذت و دیگه فاصله را حس نکنم.اما ایا این فاصله از بین میره؟».  سرم را که حالا  از دلهره و خواهش به سنگينی کوهی شده بود بلند کردم و با تمامی جراتم نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم، لبخندی که توش هم خواهش بود، هم دعوت هم دلهره و شرم. دختره نگاهمو با نگاهش گرفت با لبخندی وسوسه انگیز و پرمعنا جوابمو داد و سرشو با شرم و شیطنت خاصی پایین اورد.از شرم  ولذت  آب شدم».

 

-«تو کافه نشسته بودم و داشتم قهوه مو می خوردم. نگاهی به اطرافم انداختم. جایی دنج و  آرام  با صندلیهای قدیمی بود و با تابلوهای نقاشی  بر روی دیوار. نگاهم از رو دیوار و نقاشی روبرو سر خورد و اومد پایین و چشمم به دختر زیبایی افتاد که داشت با دختر دیگه ای  شیرقهوه میخورد و گپ میزد. کافه پر نبود و آن قیافه و حالت زیبا کنجکاوی و علاقه منو به خودش جلب کرد. دزدانه نگاهی به سراپاش کردم واز موهای قهوه ای تیره و صورت گرد و خوشگلش، تا لبان برگشته شرابی رنگ و سینه های سفت و گردش تا ساق پاهای ماهیچه ای، که حکایت از ورزش و تمرین میکرد و در عین حال زیبایی زنانه خودشو حفظ کرده بود، را تمام و کمال ورانداز کردم. حس میکردم وجودم  تو  این کنجکاوی خردم و حس لذت  و در نگاهم متمرکز شده و دارم وراندازش، سبک سنگین اش میکنم و از زیبایش لذت می برم. البته دوست دخترش هم زیبا بود، ولی او را ترجیح میدادم. میل داشتم  برم جلو و باهاش گپی بزنم و باهاش بیشتر اشنا بشم،شاید از این گپ دوستانه ماجرای عشقی یا سکسی زیبایی در آید و هر دو لذتی ببریم.بخودم گفتم:« آره مطلب به همین سادگی میبود،اگر این خلاء لعنتی و فاصله میانمون نبود. راحت نیست بلند شدن و در  این مسیر را رفتن و خواهشی کردن و جواب رد شنیدن، یا شاید قبول کنه ولی بهم نخوریم، يا انتخابم غلط باشه و دوست دخترش بهتر باشه برام، و یا دردسر عشقی برام درست شه. اگه عاشقش شدم و بعد شکست خوردیم چی میشه». مکثی کردم و دوباره  به خودم گفتم:« باید یکطوری موضوع را برای خودم ساده کنم که هر اتفاقی افتاد زیاد ضربه نخورم و هم حالمو کرده باشم. باید یکطوری این امکانت و حالات تو خلاء و فاصله را سبک  وساده کنم».خردم  مهربانه و دلسوزانه گفت:«خوب چرا اینقدر مسئله را بزرگ میکنی، خوب نشد که نشد. به درک. عشق یا زیرآبی  بعدی. زندگی ادامه داره. یا میشیم خود خلاء. بهترین راه چیرگی بر پوچی پوچ شدنه.به هیچ نمیشه ضربه زد.یا می  تونیم با تفکر مثبت  جلو بریم و اینطور دیگه دلهره  وترس نمی تونه بروزکنه یا اصلا ترس و دلهره تفسیر خودمونه، میگیم  این تفسیرو نمیخوایم و یا کوچیک و بی خطرشون میکنم». حالا تونستم راحتتر نگاهش کنم و با احساس تشویش و دلهره کمتری.همه چی سبک و ساده تر شد حتی دختره. یک دختر معمولی زیبا  و لوند بیش نبود.«ووو چه سکس و ماجراجویی زیبایی با اون پستونها و رونها و لبها بکنیم، یا شایدم آخر ازش یک رابطه عشقی خوب بیرون بیاد ، چه لذتی و حالی  با خودش و گپ زدنهامون و رابطه مون ببریم». لبخندی  مالامال از علاقه و کنجکاوی بهش زدم   و او نیز با لبخندی  مهرامیز و خوددار جوابمو داد. خوب اولین قدم اين ارتباط و لذت تازه برداشته شد.

 

-« تو کافه نشسته بودم و با تمامی جسمم و احساسم این لحظه  و وجود و این قهوه را حس میکردم.  چه با چشم باز و چه با چشم بسته میشد وجود و زندگی را اینجا حس کرد، بوی خوش قهوه، بوی عطرهای مختلف و بوی چوب صندلی را یا رنگهای زیبای تابلوهای نقاشی را و لباسهای رنگارنگ آدمها را و قیافه های مختلف . چه آدمهایی، هر کدام رمانی،جهانی و رازی.  کافی بود بدور سر هرکدومشون یک هاله بذاری، مقدس میشدند.آخ چه مجموعه ای از رنگها و بوها و صداها؛ شور وجود فضا را پر کرده بود و در گوشه ای ازاین هستی رنگارنگ و جادویی، نگاه دختری با استکان شیرقهوه به دست مثل آهن ربایی نگاه منو به سوی خودش جذب کرد. وووو چه زیبایی در نگاه و حالت تن و چه ملاحت و جذبه ای  در حین خوردن شیرقهوه؛ گویی با شیرقهوه  بازی میکرد. آرام بدهان و لبان شهوانیش نزدیک میکرد و بوسه ای بدان میداد و جرعه ای از ان مینوشید و قبل از انکه تشنگیی  استکان تمام شود، او را از خودش دور میکرد.سراپا تن بودم و گویی هم از زمین نیرو میگرفتم و هم  با تنم از همه هستی. عطر و نافه این الهه زیبایی در تنم می پیچید و میل حس و لمس او و شناختن او در وجودم بالا میگرفت. نگاهی به دوست دخترش انداختم که او نیز زیبایی خاص خودش را داشت. تنم لحظه ای هردو را ورانداز کرد، تا ببیند کدام یک بالاترین کشش روحی و جسمی را براش ایجاد میکنه؟ کدامیک محبوب وجود من و هدیه زندگی به من است؟. تمامی وجودم،تنم  نگاهش بروی الهه زیباییم افتاد، خردم نام او را می خواند و قلبم و تنم نگاه و تن او را می طلبید.  دوست داشتم سوار بر اسبان بالدار امیالم به سویش بروم و خودم را بهش معرفی کنم و  او را به گردشی در جهانم دعوت کنم، یا به میل خودش او را بدزدم و باهاش دربرم..اما میان ما فاصله ای بود، خلایی که در ان راهها و امکانات مختلف نهفته بود و احساس دلهره  وترس که این مسیر را پر کرده بود. نگاهی به خلاء خویش انداختم و در خیالم اسبان دلهره  و ترسم را به درشکه ام بستم و با انها آرام از میان این خلاء عبور کردم و با تمامی تنم و وجودم راهها و امکانات مختلف را چشیدم و مزه کردم. هم لذت وصال را و هم درد شیرین شکست را. به خودم گفتم:« ای عزیز نااشنا هنوز ندیده و نشناخته اینقدر لذت و شادی نصیبم کردی. شاید خوب است بهمین قناعت کنم و تنها بیایم و ازتو تشکر کنم و ناباوری و حیرت زیبایت را ببینم. یا بیایم و گام بعدی را وردارم، چه لرزان ویا سرخ شده و یا سبکبال و با جرات دستم را بسویت دراز کنم و با لکنتی پرشرم و یا با کلامی شرور و مغرورو در عین حال بیگناه به تو سلام گویم و با تو آشنا شوم و ماجراجویی تازه و احساسات نویی را با تو تجربه کنم». اینگونه با لبخندی بر لب و سپاسی در نگاه به چشمان زیبای او نگریستم و او را بی کلامی به جشنی و رقصی خدایی دعوت کردم و او سرش را به علامت موافقت به رقص با من کمی خم کرد و با چشمانش مرا به پرشی نو وسوسه کرد.آه چه نگاه زیبا و شرم وسوسه گرانه ای و چه لحظه زیبایی. تنم سراپا  کشش و کنجکاویست و در طلب  ماجراجویی خدایی».

 

 

-« از کافه آمدم بیرون با شماره تلفنی از او. از کافه آمدیم بیرون با  شماره تلفنی از او. اولی  خندان و پایکوبان بود. دومی  لبخندی بر لب و خونسرد بود. سومی خندان و با هیجانی لذتبخش، آرام در تمامی تن و وجودش . رسیدم، رسیدیم چند قدم پایینتر سر کوچه. ماری به دیوار لم داده بود با عینک ری بانی بر چشم و دخترهای محله من، محله ما را دید میزد و میخواست تورشون کنه و گاهی متلکی می پراند. اولی تا مار را دید، گویی هم  مسحور شد و هم از ترس طلسم  . شروع کرد به دویدون و فریاد زد:«باید برم مسجد،کلیسا یا اتشکده نذری بدم، صدقه ای تا بلا دور بشه و بعد برم پیش فالگیر و یا خواب بین ببینم تعبیرش چیه. نکنه به دختره نمی رسم». دومی با حیرت و  تعجب به مار نگریست و با صدای بلند گفت:« این غیرممکن است. این واقعیت نیست.نکنه دارم خل میشم. نکنه اون خلاء و یا حس عشق داره دیوونم می کنه. باید برم پیش روانکاوم » . و دوید سمت دکترش. سومی نگاهی به مار کرد و  خندان گفت:« سلام رفیق.  یعنی خودمون چلاقیم، یا حسن کچل که تو میخوای دختر محله مونو تور کنی». مار نگاهی از بالای عینک ری بانش بهش کرد و با خنده جواب داد:« حالا دیگه دو روزه میتونی  دنیارو مثل ما ببینی برامون کرکری میخونی. رو دخترهای محله ات  غیرتی میشی. بابا زکی هنوز باید راه بیایی. کجاشو دیدی. تازه برو پیش اون مارگیرخندانتون که میگن از جنس ماست و در زندگی قبلیش مار بوده، ازش یاد بگیر که نگاه چهارم و یا پنجمی نیز هست و بیشتر. تازه اونم کافی نیست. فکر کنم اگه میتونستی مثل یک مگس دنیا را سه بعدی ببینی، اونموقع حتما به کونت میگفتی با من راه نیا، بو میدی. راستی عشق بازی سه بعدی کردی تا حالا. دروغ چرا، منهم نکردم. .شاید یکبار یادت بدم  تابستونای منوو  تجربه کنی و دیدن دنیا ازرو زمین و شناخت آدمها ار رو روش راه رفتنشون  و اونهمه دنیای زیر دامنها رو. وای اونموقع میفهمیدی لذت یعنی چی. باورکن من تابستونا میشم مار ترکیبی. همین که یک دختر خوشگل میاد بالا سرم وامی ایسته، دمم میشه مثل مار زنگی صدا میده و سرم مثل مار کبرا خودبخود میره بالا و باد میکنه. پس رفیق عزیز فعلا راه بیا و یاد بگیر.».

 

«به مارم نگاه کردم. یادم اومد مادرم میگفت:«  اجداد مار به مادرم سیب طلایی را داده بودند تا پدرم که حسابی سرش تو فقه و درس بوده به عشق وسوسه بشه و اون مار و  سیب مسبب دنیا اومدن من شده.اند ». یاد حرف پدرم افتادم که میگفت:« هرجا ماری باشه،حتما درخت دانایی و بهشت هم همون نزدیکیها باید باشه .مار تو خونه خوشبختی میاره». هم دوستش داشتم و هم غیظم گرفته بود از این کرکری خوندناش. گفتم«خوب طاقچه بالا میذاری ها و لاف میایی. میخوای یک جادوی قدیمی نیاکانمو استفاده کنم، تا دوباره  رو زمین سينه خيز بری  و زنها با پاشنه کفش بزنن تو مخت و دخترا تا دیدنت جیغ بکشن و مردا با بیل  وکلنگ بیافتن به جونت. بخور حالا و اینقدر کرکری نخون رفیق». مار خندید و گفت:« باشه بابا. گشنمه هوس یک پرس چلو کباب با یک  سيخ کوبیده اضافی کردم یا قرمه سبزی. بریم خونه». خواستیم راه بیافتیم که دختره، همون الهه زیبا اومد بیرون از کافه. رنگ من کمی پرید. تو دلم گفتم:« آه زنگ میزنه یا نمی زنه، زنگ بزنم چی میشه.الان میرم تو دنیای جادویی نویی  تا همه چیز زیباتر و سبکبالتر شه». مارم گفت:«فهمیدم چته. اری تو یاد گرفتی که همه هستی یک حالت و وضیعته و کافیه مثل بچه پاتو توی این تصویر بذاری  تا زنده شه. میدونم فهمیدی  که اینجا جای زور و زورگویی نیست، بلکه تنها کودک و بیعمل و سبکبال میتونه بره تو، ولی اینو یادت نره زیباترین جادو و  تصویر هم نمیتونه این دلهره را از بین ببره که او تورو میخواد یا نمی خواد،یا وادارش کنه به عشق. تو نمیتونی اونو ، زندگیو کنترل کنی، چون او خود خدایست و از جنس زندگی.پس اين تويی واين دلهره ات و اين حالتهای مختلف و رنگارنگ اين دلهره و ترست. انتخاب کن و چون از يک تباريم،ميدونم در پی  زیبا کردن دلهره و ترست و عشقتي، درپی شیرین کردن همه جهانت حتی دردش».

 

-«گفتم:«کاشکی میشد همه چی را زیر کنترل داشت بخصوص وقتی زندگی سخته،ولی نه، راست میگی،اونموقع هیچوقت نمیدونستم عاشقمه یا به عشق وادارش کردم.اونموقع عشق میشد خودارضایی و زندگی بی دردسر و چون کسالت دهن دره اوری.. پس بدو بریم خونه غذا رو بزنیم. بعدشم چوب جادویمونو و دله رنگمونو ورداریم،میریم تو این دنیای نو همه چی را پررنگ، خندان و سبکبال می کنیم، یا نامهای جدیدی براشون میذاریم.خودت میدونی وارد تصویر شدن تازه اول کاره، بعدش تازه وقت ساختن است و نام دهی و زندگی کردن این جهان نو، و اين کاريست برای تمام عمر. اخلاقتم خوب کن شاید ایندفعه دو تا بال هم بهت بدیم، بشی مار عینکیه بالدار».مار خندید و گفت:« به شرطی میام که خواهرش یا دوستشم برای من جور کنی. حتی به کنیزشم راضییم، به شرطی که از خودش خوشگلتر باشه، چون بقول قدیمیا چون دستت نرسد به خاتون دریاب کنیز مطبخی را. ». خندان و سلانه سلانه رفتیم خونه سراغ جعبه جادويمون و دو پرس چلوکباب با دو سیخ کوبیده اضافی».

 

پایان بخش اول/ ادامه دارد

http://www.sateer.persianblog.com/